ارکان ارکان ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
رضوان رضوان ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ارکان و رضوان مامان

همکاری رضوان با مامان

رضوان تو خونه به اسم دومش آمین صدا میکنیم . . دختر گلم وقتی 3 ماه بود یه کلاس ضمن خدمت داشتم که گذاشتمش پیش مامانم تا برم کلاس . از قضا خاله خدیجه میاد خونه باباجون میبینه شما خانم کوچولو خیلی بی قراری میکنی هرکاری که کرده اروم نشدی دایی اسماعیل می بینه شما اروم نمیشی میره داروخونه یه پستونک برات با مارک خیلی خوبی میخره . شما خانم گل هم تا پستونک میبینی یه دل نه صد دل عاشقش میشی ولکونش نمیشی. خلاصه من که میام خونه این صحنه رو میبینم  ناراحت میشم ولی خوب چیکار کنم شما با این اروم شده بودی. من هم مجبور شدم راضی بشم. خیلی بعدش سعی کردم پستونک ازت بگیرم ولی به بهانه های مختلف مثل دندون دراوردن و زدن واکسن های بی تابی شما و خیلی چیزای دیگه ...
10 تير 1393

شروع تابستان

عزیزای دلم امسال تابستون خیلی دیر شروع کردیم.اون هم ه خاطر درسهای من بود که شما دو تا فرشته کوچکیکم با بابایی خیلی بامن همکاری کردید تا بتونم درس بخونم البته شیطنهای خودتون داشتید ولی خوب بابایی خوب سرگرمتون میکرد . به هر حال امتحانات ترم اولم تموم شد و حالات تمام وقت در کنار تون هستم. تو این مدت اکان کلاس نقاشی ثبت نام کرده بودم .نمیدونم چرا سر کلاس نیم ساعت که از شروع کلاست بگذره خسته میشی و میای بیرون . میگی مامان کلاس تموم شد و من با هزار ترفند دوباره میفرستمت کلاس . ..کمتر از 5 دقیقه دوباره میای بیرون خلاصه نیم ساعت دوم کلاس همش در حال رفت امدی و ... بعضی روزها هم اصلا دوست نداری بری کلاس. اما در عوضش رضوان تامیگم میخوام اماده شیم بر...
10 تير 1393

ارکان من

يکي از قشنگ ترين ثانيه هايي که هرشب تجربه ميکنم زمانيه که تو رو پاهام خوابيدي(البته با کلي تلاش و نذر و نياز)بعد که وارد خواب عميق ميشي با بابايي دو طرف تشک کوچولوتو ميگيريم و منتقلت ميکنيم به اتاق خواب و روي تخت ميزاريمت... تو اين مسير که ميبريمت من و بابايي بهت نگاه ميکنيم ..هر شب بابايي ميگه پسرم بزرگ شده ها...جالبه هر شب براش بزرگ ميشي... بعد من ميخندم  و  به صورت نازت نگاه ميکنم که چقدر معصوم  و بانمکه.....يه کم قربون صدقت ميرم ..تو دلم هزار باره از خدا ميخوام که حافظت باشه.... قراره از اين صحنه يه بار فيلم بگيريم...آخه خيلي خاطره انگيزه.... ارکان  من  وقتي ظهرا با خستگي وصف ناپذير ميام خونه...ذوق کر...
15 خرداد 1393

فرشته های کوچولوی من

عروسک کوچولوی  من این روزها کلمات زیادی یاد گرفته و  سریع مثل طوطی کلمات دیگران تکرار مینکه خیلی بلا  هم بشده هرجا چیزی رو بخوهد صندلی میکشه بالا میره و چیری که میخواد بر میداره .برا همین مجبور شدم صندلی ها رو جمع کنم براش اتفاقی نیفته . تنها مشکل اصلی که با خانم کوچولو دارم   اینه که حاضر نیست تو تختش بخوابه تو اوج خواب هم که باشه  بیدار میشه جیغ میزنه و منهم از ترس اینکه ارکان بدخواب نکنه مجبور میشم تو تخت خودم بخوابونمش. اما ارکان جانم این روزها بازیهای فکری  از نمایشگاه اسباب بازی کوکان براش خریدم که حسابی باهشون مشغوله . شکل های هندسی  خوب یادگرفته. پازلهای چهارتکه و شش تکه رو خوب ح...
26 ارديبهشت 1393

روز پدر مبارک

زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه “پدر” است زیباترین خطاب “پدر جان” است “پدر” واژه ایست سرشار از امید و عشق واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید پدر عزیزم روزت مبارک....   همسرم روزت مبارک ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه کردم و بدان که مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد . من به تو دل دادم و به چشمان تو خندیدم . به تو پیوستم و تا ابد و تا همیشه دوستت دارم . روز مرد را با یک دنیا عشق به تو تبریک می گویم . امیدوارم شمع وجودت روشن و زندگی ات همیشه سبز باشد . بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و ...
23 ارديبهشت 1393

عاشقانه (به مناسبت روز مادر)

عاشقانه مادرکه میشوی مادر که می شوی تمام زندگیت می شود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت.. مادر که می شوی بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه ات.. مادر که می شوی بیشتر فکر می کنی به مادرت.. مادربزرگت.. مادر مادربزرگت و اینکه آنها چه سختی ها کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند... مادر که می شوی غم و اندوه و شادی ات هم رنگ دیگری میگیرد و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت.. مادر که می شوی کوه های تمام عالم بر سرت خراب میشود وقتی به اندازه نیش سوزنی در پای فرزندت میرود... مادر که می شوی صبور میشوی و باحوصله انگار نه انگار که تا همین دیروز بی حوصله ترین آدم روی زمین بودی....
30 فروردين 1393

تولد ارکان 12 بهمن 92

سه ساله تمومه که به دنیای ما رنگ و بو دادی نازنینم.... خدا حفظت کنه عشق من که اینقدر با مزه شدی و دیگه کامل میتونی حرف بزنی و خیلی قشنگ جمله میگی و همه هم متوجه میشن... خداروشکر که به خواهر کوچولوت هم حسادت نمیکنی و خیلی دوستش داری و خدارو هزاران بار شکر بخاطر داشتن شما... تولدت مبارک نفسم.... ارکان جان عزیزدلم ببخشید که عکسهای تولدت دیر گذاشتم عزیز مامان خودت که بهتر میدونی تو این یک ماه بهمن کلی سرمون شلوغ بود . تولد تو عزیزدلم همزمان شد با خونه خریدن و دانشگاه قبول شدن مامان و مریض شدن بی بی (مامان بابایی) خلاصه خیلی درگیربودیم من و بابایی .البته تو عزیزدلم ورضوان عزیزم هم...
10 اسفند 1392

قبول شدن مامان در دانشگاه

مامان ارکان و رضوان بهمن امسال دانشگاه قبول شد برا رفتن و ثبت نام کردن با هزار نفر مشورت کردم یکی میگفت برو تا بچه ها کوچیکن یکی میگفت نرو بچه هات کوچیکند هم تو اذیت میشی هم بچه ها . بابای بچه ها میگفت هر جور نظر خودته .من تا جایی که میتونم کمکت میکنم. خلاصه یه روز دوشنبه اخرین مهلت ثبت نام تو مدرسه بودم  همکارام که سالهاست باهم تو مدرسه کارمیکنیم تشویق ام کردم برم برا ثبت نام من هم دل به دریا زدم رفتم ثبت نام. حالا هم خدارو شکر هفته اول کلاس ها شروع شد سرکلاس رفتم .تا ببینم بعدش چی میشه . خدایا خودت کمک کن بتونم درسم بدون اینکه کوچکترین اسیبی به فرشته های کوچیکم برسه تموم کنم. الهی امین. ...
10 اسفند 1392