نه ماهگی رضوان
ارکان دوسال سه ماهش هست
ارکان خان تو خونه اروم اما وقتی میریم بیرون شیطون میشی جالب اینه که هرجایی رفته باشیم غذا خورده باشیم تو فست فود های بیرون تو ذهنت می مونه و اگه یبار دیگه مسیرمون از پیش اون فست فود بگذره هی تو ماشین میگی مامان امی مامان امی یعنی غدا . قربون حافظه خوبت برم. ...
نویسنده :
مامان
16:53
ارکان
صبح که از خواب بیدار شدی از اتاقت اومدی تو اتاق من گفتی مامانی بابایی. منظورت این بود که بابات کجاست . من گفتم گلم بابایی رفته سر کار تو هم جواب دادی نون بگیره .(کلی خنده ام گرفت)اخه چند روزه بابا به خاطر ماه رمضون زود میا خونه بعد عصری که هوا خنک میشه تو با بابایی میری نونوایی نون گرم میاری برا افطار . حال هم فکر کردی بابا رفته نون بگیره. چند روز پیش هم خیلی خسته بودم دارز کشیده بودم بعد توهم داشتی کارتون نگاه میکردی رضوان هم خوابیده بود بعد تو نگاه به من کردی رفتی از رو تخت خودت بالشت اوردی دادی به من گفتی مامانی بیا قربون اون دستای کوچولوت برم که حواست به مامامنت هست .کلی ذوق کردم از این کرت.  ...
نویسنده :
مامان
16:40
رضوان
امروز عزیزدلم تونستی اولین قدم بر داری شروع کردی به چهار دست پا رفتن . البته گلم قبلش می رفتی ولی همش عقب عقب می رفتی . خدا به دادمون برسه حالا باید دکارسیون خونه رو عوض کنیم تا برای تو نفسم مشکلی خدای نکرده پیش نیاد .
نویسنده :
مامان
16:28
ارکان و دخترخاله
رضوان گلم
دختر گلم تو در ششم مهر سال نود یک وقتی که تازه یک روز بود که پا به ماه هشتم گذاشته بودم به دنیا اومدی انگار برا اومدن به این دنیا عجله داشتی یا اونجا خیلی بهت بد میگذشت که دوست داشتی به این دنیا بیای .بعد به دنیا اومدنت ده روز تمام تو دستگاه توبخش ان ای سی یو بیمارستان اریای اهواز بستری شدی خلاصه بعد از گذراندن دور سختی به خونه امومدی .خوش اومدی عزیزم .5ماه اول خیلی باهم دیگه سخت پشت سر پذاشتیم اخه تو دل پیچه داشتی از غروب شروع می کردی به گریه تا صیح روز بعد اروم قرار نداشتی بیشتر از بیست تا دکتر معاینه ات کردن همش میگفتن صبر کن تحمل کن بزرگتر میشه قوی تر میشه بهتر میشه ولی مگه مامانی تحمل گریه کردن عزیز دوردونه اش داره خلاصه سخت گذشت ولی حا...
نویسنده :
مامان
16:29
ارکان میوه تابستونی خورد
امروز برای اولین بار حاضر شدی میوه تابستونی بخوری اون هم خیلی اتفاقی. برای انجام کار بانکی رفتم بیرون تو ورضوان پیش بابایی موندید .خیلی گریه کردی صدات تو حیاط می شنیدم ولی من باید میرفتم خلاصه با هزار جور شکلک دراوردن قایم شدن بابا ارومت کرده بود وقتی برگشتم رضوان تا من دید برا بار اول شروع به گفتن مممم کرد یعنی مامام کلی ذوق کردم بغلش کردم تو روهم بوسیدم و برات میوه از یخجال دراورد بهت دادم شروع کردی به خوردن بدون هیچ بهنونه ای کلی قربون صدقه ات رفتم عزیزم نوش جونت شلیل خوردی
نویسنده :
مامان
16:07
تصمیم به ساختن وبلاگ برای عزیزانم
سلام امروز تصمیم گرفتم منم مثل همه مامانی خوب برا دختر و پسر گلم وبلاگ درست کنم و از شیرین کاریهاشون براشون بنویسم به امید روزی که بزرگ شدن خودشون وبلاگشون به روز کنند .الهی امین. ...
نویسنده :
مامان
16:01