ارکان و رضوان به روایت تصویر
بابایی که صبح ساعت 6 میره سرکار شما تو وروجک انگار بو میکشید که بابا رفته البته بابایی قبل از رفتن تا شما دو تا عزیزاش نبوسه از خونه خارج نمیشه . حتی یه بار تا سر خیابون رفت دورباره برگشت گفتم چی شده چیزی یادت رفته گفت نه کوچولوهام نبوسیدم حس کردم یه چیزی گم کردم . خنده ام گرفت خوشبحالتون یه لحظه بهتون حسودیم شده . اما عزیز دوردونه هام شما نفس های من و بابایی هستید. خلاصه اینکه بعد رفتن بابایی رضوان گلم برا شیر خوردن بیدار میشه ارکان جون برا رفت به دستشویی بعد هم حاضر نیستید برید تو تخت خودتون بخوابید . این هم عکس شما دو تا که توتخت مامانی و بابایی خوابیدید ساعت نه صبح ...
نویسنده :
مامان
9:46
بیماری بابا بزرگ عزیزم
ارکان عادت داره با باباجون (بابای مامانی) بگه بابا بزرگ . بابابزرگ امسال ماه رمضان به خاطر بیماری نتونست روزه بگیره و به خطر دو بار عملی که انجام داد خیلی ضعیف شد و البته عمل اولش خیلی سخت بود و باید ده روز منتظر گرفتن نتیجه پاتولوژی می موندیم که تواین ده روز چه قدر بهمون سخت گذشت ولی خدار رو شکر که تو این ماه مبارک همه دعاهای اطرافیان مستجاب شد و باباجون الان سرحال و سر پا شده و ما روزی هزار دفعه خدا رو شکر میکنیم که بابا جون سلامت شدند اما بی بی (مادر مامانی) تو این روزها خیلی بهش سخت گذشت همیشه چشماش اشک الود بود ولی جلوی ما گریه نمیکرد به ما قوت قلب میداد میگفت باباتون چیزیش نیست اما تو تنهاییاش همیشه گریه میکرد خدایا شکرت به ...
نویسنده :
مامان
10:32
بازار شب عید فطر
دیشب با بابایی وارکان ورضوان رفتیم بازار برا خرید عید فطر . بازار کلی شلوغ بود جایی برا قدم گذاشتن نبود . رضوان عزیزم همش بغل بابایی بودی بعد کلی نگاه کردن به این ور و اون ور خواب رفتی . اما ارکان جون همقدم با من و بابایی پیاده را رفتی . گل پسر اصلا اذیت نکردی خیلی اروم به همه چیز با تعجب نگاه میکردی بابایی گفت فکر کنم ارکان داره با خودش فکر میکنه که کجا امده الان این جا چه خبره . البته من قبلش تو خونه برات عزیزم گفته بودم که میخوایم بریم بازار باید دستم بگیری ازم دور نشی . فکر کنم عزیرم با دیدن بازار خوب معنی حرفههام درک کردی چون یه لحظه حاضر نبودی دست از دستم جدا کنی . بابایی هم برای اینکه پسر خوبی بودی یه چرخه دستی خرید که بعد بازار رفیم...
نویسنده :
مامان
10:17
رفتن دایی اسماعیل به بندرعباس
دایی اسماعیل مهندس عمران که چندوقتی بیکار هست هرچی امتحان استخدامی میداد یا به اینور ور میسپردیم براش کار پیدا کنند جور نمیشد تا چند وقت پیش پسر عموم که بندرعباس کار میکنه تماس گرفت گفت شرکت نفت بهصورت پیمان استخدام میکنه اسی جون هم مدارک براش فرستاد حالا دیروز صبح ساعت هفت صبح رفت بندرعباس که بره سرکار . عزیزم کار جدیت مبارک این جا تو خونه بابابزرگ خیلی جات خالیه . همیشه کمک احوالم بودی . ان شالله هرجا که هستی موفق باشی . هم تو زندگیت هم تو کارجدیدت...
نویسنده :
مامان
10:17
مرواریدهای کوچولو
چند شبه که عزیزم شب ها موقعه خوابیدن بی قراری میکنی من هم مجبور میشم بیارمت تو تخت خودم که اروم بشی بابایی میگفت این شیطون بلا میخواد این جا بخوابه ببین چه راحت میخوابه حالا بذاریمش تو تختش راستی میگفت بابایی تا تو تخت خودت میذاشتمت بیدار میشدی جیغ و گریه . ما هم مجبور شدیم بیاریمت پیش خودمون بخوابی .صبح سه روز بعد دیدم لثه بالایی سفید شده حالا هم که مرواریداهای کوچولوت عزیزم نوک زدن . دندونهای جدیدیت مبارک حالا(12/5/92) با این دوتا جمعا 4 تا دندون کوچولوداری . من و بابایی متوجه بی قراری چد شب پیشت شدیم که به خاطر این مروارید ها بوده الان دیگه راحت تو تخت خوابیدی.. دست خاله زهرا درد نکنه زحمت آش دندونی را قبلا برای دوتا دوندون پای...
نویسنده :
مامان
9:55
پارک ساحلی
پنج شنبه شب شام بردیم رفتی جاده ساحلی البته ساعت یازده شب بود با این مرداد ماه هست هوا خیلی گرمه اما اون شب عجیب هوا خوب بوددوچرخه ات هم بردیم که باهش بازی کنی اما عزیزم تا یه سوار میشدی بابایی بازیت میداد رضوان میخواست بیاد دنبالتون من سرگرمش میکردم اما تو گلم حواست خیلی جم بود به بابایی میگفتی ددیی سوار کنیم (امین بیاد )(تو خونه رضوان به اسم دومش آمین صدا میکنیم).می خواستی که رضوان سوار دوچرخه بشه . دایی ابراهیم و دوستش اسماعیل شاهین زاده داشتن خاله خدیجه و نیایش گلم میرسوندن خونه که قبلش اومدن پارک پیشمون . وای که شما از اسماعیل شاهین زاده دوست جون جونی دایی چقدر میترسی .رای چی نمیدونم و اون کلی تلاش کرده که باهات رفیق بشه ولی عزیزم نمید...
نویسنده :
مامان
9:38
پایان نامه بابا
وای از دست این پایان نامه .بابایی چند وقتی که خیلی درگیر انجام دادن این کار پایان نامه اشه. من وتو رضوان هم اون بیشتر . اخه وقتی بابایی نشسته پای کامپیوتر همش ارکان خان از سر کول بابایی بالا میری همش به باب میگی بازی بازی . بابایی که فکرش سخت درگیر کارش دلش به حال تو میسوزه باهات یه کم بازی مینکه که راضی باشی اما از اون طرف رضوان کوچلو چهار دست پا میر سراغ برگه ها و لپ تاپ .وای حالا ببین چه کرده دو تا از کلیدهای صفحه کلید با انگشتهای کوچلوش کنده و برگه های بابایی رو مچاله کرده . بابایی میگه من فکر نمیکنم با این وروجک پایان نامه ام به موقعه تموم کنم. جمعه هفته پیش دوست بابایی اقای دکتر شکیبا با خانمش و دختر کوچلوش فاطمه جون...
نویسنده :
مامان
9:22
ارکان ودختر خاله ها
دعوتی افطاری
دو روز پیش خونه خاله زهرا برا افطار دعوت بودیم . خاله مینو و خاله شهناز هم دعوت بودند . خاله شهناز چند روزی که از دیلم اومده اخه بابای سوفیا برای کاری رفته کویت و خاله شهناز و سوفیا .خونه بابا بزرگ هستند . خلاصه اینکه من و ارکان ورضوان به خاطر اینکه برق رفته بود کمی زودتر از بقیه رفتیم خونه خاله زهرا . نزدیک افطار خاله مینو و خاله شهناز هم اومدند . موقعه افطار برای اینکه سفره افطار شما ارکان خان با دخترخاله ها عزیزت سوفیا خانم و غزل خانم بهم نریزید . بردمتون یه گوشه ای ومن و صدرا (پسرخاله شهناز) با عکس گرفتن مشغولتون کردیم تا خاله ها سفره را پهن بکنند . جالب اینه که رضوان خانم هم همچین برا عکس گرفتن نشسته بود که همه تعجب کرده بودن. این عکسها...
نویسنده :
مامان
15:19