امروز بعد مدتها چند لحظه ای گیر اومد براتون بنویسم اما پشت سرم که نگاه میکنم تو خونه یه بمب منفجر شده به خاطر این چند دقیقه که نشستم پا کامپیوتر . و اما امروز صبح که سرکار رفتم شما گلهام تو خواب ناز گذاشتم پیش بابای موندید تا ساعت 10 خوب خوابیده بودید بعدش هم کلی بهتون خوش میگذره تنهایی با بابایی . ظهر که اومدم بابایی سبد پیک نیک جمع و جور کرده بود بعد برا یه کار بانکی رفت و من تا اومدنش شما گلهام اماده کردم ساعت حدود 2 بعد ظهر رفتیم جاده ساحلی نهار وچایی میوه خوردیم و شما فرشتهای کوچولوی من کلی بازی و جست خیز کردید اونقدی که ارکان جونم ساعت 6 گفت مامانی بریم ماشین و خونه. میگفت پارک بای بای. خدار رو شکر که یه بار خودت از پا...