پارک ساحلی
پنج شنبه شب شام بردیم رفتی جاده ساحلی البته ساعت یازده شب بود با این مرداد ماه هست هوا خیلی گرمه اما اون شب عجیب هوا خوب بوددوچرخه ات هم بردیم که باهش بازی کنی اما عزیزم تا یه سوار میشدی بابایی بازیت میداد رضوان میخواست بیاد دنبالتون من سرگرمش میکردم اما تو گلم حواست خیلی جم بود به بابایی میگفتی ددیی سوار کنیم (امین بیاد )(تو خونه رضوان به اسم دومش آمین صدا میکنیم).می خواستی که رضوان سوار دوچرخه بشه . دایی ابراهیم و دوستش اسماعیل شاهین زاده داشتن خاله خدیجه و نیایش گلم میرسوندن خونه که قبلش اومدن پارک پیشمون . وای که شما از اسماعیل شاهین زاده دوست جون جونی دایی چقدر میترسی .رای چی نمیدونم و اون کلی تلاش کرده که باهات رفیق بشه ولی عزیزم نمیدونم چرا باهاش کنار نمیای. .ساعت یک شب به بابایی گفتی بریم ابی ابی .یعنی بریم پیش اب بابا جون هم شما رو هم برد کلی ذوق کرده بودی بازی کردی بعد از 45 دقیقیه بازی کنار اب با گریه برگشته بودی هی میگفتی مامایی بابایی بازی اب . تو این فرصت رضوان خانم هم یه چرتی زد که همون باعث شد تا 4 صبح بیدار بمونه خلاصه اینکه ساعت2 شب رضایت دادی برگردیم خونه . دست بابایی درد نکنه با این مشغله کاریش پیشنهاد پارک دادن داد کلی هم خوش گذشت.