یه روز خوب
امروز بعد مدتها چند لحظه ای گیر اومد براتون بنویسم اما پشت سرم که نگاه میکنم تو خونه یه بمب منفجر شده به خاطر این چند دقیقه که نشستم پا کامپیوتر . و اما امروز صبح که سرکار رفتم شما گلهام تو خواب ناز گذاشتم پیش بابای موندید تا ساعت 10 خوب خوابیده بودید بعدش هم کلی بهتون خوش میگذره تنهایی با بابایی . ظهر که اومدم بابایی سبد پیک نیک جمع و جور کرده بود بعد برا یه کار بانکی رفت و من تا اومدنش شما گلهام اماده کردم ساعت حدود 2 بعد ظهر رفتیم جاده ساحلی نهار وچایی میوه خوردیم و شما فرشتهای کوچولوی من کلی بازی و جست خیز کردید اونقدی که ارکان جونم ساعت 6 گفت مامانی بریم ماشین و خونه. میگفت پارک بای بای. خدار رو شکر که یه بار خودت از پارک سیر شدی اخه همیشه با نارضایتی از پارک بیرون میرفتیم. وقتی ذوق وشوق شما فرشته های کوچولوهام من بابا می دیدیم خوشحال شدیم از اینکه فرصت جور شد اومدیم پارک. راستی چندتا عکس ازتون گرفتم فرصت شد براتون میذارم.ارکان هم این روزا زوبونش باز شده و مثل طوطی همچی تکرار میکنه سوال میکنه این چیه جوابش میدم دوباره خودش تکرار میکنه این چیه و جواب خودش میده. رفتن پارک امروز خیلی خوش گذشت.مخصوصا به شما فرشته های کوچولو که تو چمن ها غلط میزدید و ارکان کله ملغ میزد.دست بابایی درد نکنه.