راه افتادن رضوان جون
رضوان جونم عزیزم فرشته کوچولوی مامان بالاخره شما هم راه افتادید . خدا روشکر دختر گلم شروع کرد به راه رفتن . اما چه راه رفتنی خودت اونقدر ذوق داری که میدوی و راه نمیری بعدش هم میفتی حالا یکی بیاد نازت بکشه که اروم بشی دوباره راه بری. اما بازهم خدا رو شکر اخه الان چهاده ماهت شده بود فقط به دیوار یا اشیا میگرفتی راه میرفتی با ذکترت که صحبت کردم میگفت این خانم کوچولو هفت ماه بدنیا اومده پس تا پانزده ماهگیش عجله نکن . خودش راه میفته خدا رو شکر که یک ماه زودتر راه افتادی . اما کار من و بابایی بیشتر شده اخه ارکان بعضی وقتها هلت میده میفتی حالا ما میمونی که تو رو اروم کنیم و با ارکان حرف بزنیم که این کار بدیه.البته دختر گلم توهم شیپون شدی و هرچی تو...
نویسنده :
مامان
1:10
صحبت کردن ارکان
ارکان خان تا دوسالگی کلمات کمی را صحبت میکرد بعدش هم یه مدتی فقط بابا و مامان صدا میکرد و لی پسر گلم با این حال تو دوسال و سه ماهگی خوب با هم همکاری کرد و با پوشک خداحافظی کرد دقیقا تو سه روز تو اردیبهشت 92 ارکان با اینکه کم حرف میزد ولی خوب کمک کرد تا از پوشک بگیرمش . اما تو سه ماه اخیر از شهریور دقیقا شروع کرد به تکرار کردن کلمات و کم کم شروع کرد به پرسیدن این چیه و تکرار جواب من یا باباش الان هم مثل طوطی هرچی تو خونه حرف میزنیم درست و غلط تکرار میکنه باعث خنده من و باباش میشه اما یواشکی. راستی خاله ها و دایی ها و بابا جون و بی بی کلی از حرف زدن ارکان ذوق میکنن چون یه مدتی دغدغه فکری شده بود برامون که چرا حرف نمیزنی.خدایا شکرت از این...
نویسنده :
مامان
0:57
محرم 92
عکس پارک
عکس های ارکان به خاطر اینکه همش در حال بازی بود خوب در نیاومدن. برا همین اپلود نکردم ...
نویسنده :
مامان
1:24
یه روز خوب
امروز بعد مدتها چند لحظه ای گیر اومد براتون بنویسم اما پشت سرم که نگاه میکنم تو خونه یه بمب منفجر شده به خاطر این چند دقیقه که نشستم پا کامپیوتر . و اما امروز صبح که سرکار رفتم شما گلهام تو خواب ناز گذاشتم پیش بابای موندید تا ساعت 10 خوب خوابیده بودید بعدش هم کلی بهتون خوش میگذره تنهایی با بابایی . ظهر که اومدم بابایی سبد پیک نیک جمع و جور کرده بود بعد برا یه کار بانکی رفت و من تا اومدنش شما گلهام اماده کردم ساعت حدود 2 بعد ظهر رفتیم جاده ساحلی نهار وچایی میوه خوردیم و شما فرشتهای کوچولوی من کلی بازی و جست خیز کردید اونقدی که ارکان جونم ساعت 6 گفت مامانی بریم ماشین و خونه. میگفت پارک بای بای. خدار رو شکر که یه بار خودت از پا...
نویسنده :
مامان
20:34
مروری بر خاطرات
روزت مبارک
ارکانم ، کودکم ، روزت مبارک رضوانم ، کودکم ، روزت مبارک رنگاوارنگه دنیا خیلی قشنگه دنیا چونکه دوبار آمد خورشید خانم زیبا زودباش بلندشو ازخواب بازی بکن روی تاب آغاز شده دو باره &nb...
نویسنده :
مامان
11:52
دختر گلم نفسم عزیزم فرشته کوچولوی مامان تولدت مبارک
بابام میگه ماه شدی رضوان من ناز شدی مامان میگه فدات شم قربون خنده هات شم دارم میشم یک ساله وای که چه کیفی داره امروز یکساله شدی عزیزم . این متن لحظه ای برات مینویسم که دقیقا یکسال پیش همچین شبی درد عجیبی گرفتم دردی که اصلا فکر نمیکردم تو رو به این زودی ببینم چون دوماه دیگه من بابا و ارکان منتظر اومدنت بودیم . حالا هم که اومدی خوش اومدی قدمت مبارک. دیشب برات تولد گرفتم.بابایی با خاله ها کلی از خاطرات شب بدنیا اومدنت گفتن که چه لحظه هایی را گذرونده بودن. بازم شادی و بوسه گلهای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک ...
نویسنده :
مامان
21:15