ارکان ارکان ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
رضوان رضوان ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ارکان و رضوان مامان

ارکان و رضوان به روایت تصویر

بابایی که صبح ساعت 6 میره سرکار شما تو وروجک انگار بو میکشید که بابا رفته البته بابایی قبل از رفتن تا شما دو تا عزیزاش نبوسه از خونه خارج نمیشه . حتی یه بار تا سر خیابون رفت دورباره برگشت گفتم چی شده چیزی یادت رفته گفت نه کوچولوهام نبوسیدم حس کردم یه چیزی گم کردم . خنده ام گرفت خوشبحالتون یه لحظه بهتون حسودیم شده . اما عزیز دوردونه هام شما نفس های من و بابایی هستید. خلاصه اینکه بعد رفتن بابایی رضوان گلم برا شیر خوردن بیدار میشه ارکان جون برا رفت به دستشویی بعد هم حاضر نیستید برید تو تخت خودتون بخوابید . این هم عکس شما دو تا که توتخت مامانی و بابایی خوابیدید ساعت نه صبح ...
4 شهريور 1392

بیماری بابا بزرگ عزیزم

ارکان عادت داره با باباجون (بابای مامانی) بگه بابا بزرگ . بابابزرگ امسال ماه رمضان به خاطر بیماری نتونست روزه بگیره و به خطر دو بار عملی که انجام داد خیلی ضعیف شد و البته عمل اولش خیلی سخت بود و باید ده روز منتظر گرفتن نتیجه پاتولوژی می موندیم که تواین ده روز چه قدر بهمون سخت گذشت ولی خدار رو شکر که تو این ماه مبارک همه دعاهای اطرافیان مستجاب شد و باباجون الان سرحال و سر پا شده و ما روزی هزار دفعه خدا رو شکر میکنیم که بابا جون سلامت شدند اما بی بی (مادر مامانی) تو این روزها خیلی بهش سخت گذشت همیشه چشماش اشک الود بود ولی جلوی ما گریه نمیکرد به ما قوت قلب میداد میگفت باباتون چیزیش نیست اما تو تنهاییاش همیشه گریه میکرد خدایا شکرت به ...
17 مرداد 1392

بازار شب عید فطر

دیشب با بابایی وارکان ورضوان رفتیم بازار برا خرید عید فطر . بازار کلی شلوغ بود جایی برا قدم گذاشتن نبود . رضوان عزیزم همش بغل بابایی بودی بعد کلی نگاه کردن به این ور و اون ور خواب رفتی . اما ارکان جون همقدم با من و بابایی پیاده را رفتی . گل پسر اصلا اذیت نکردی خیلی اروم به همه چیز با تعجب نگاه میکردی بابایی گفت فکر کنم ارکان داره با خودش فکر میکنه که کجا امده الان این جا چه خبره . البته من قبلش تو خونه برات عزیزم گفته بودم که میخوایم بریم بازار باید دستم بگیری ازم دور نشی . فکر کنم عزیرم با دیدن بازار خوب معنی حرفههام درک کردی چون یه لحظه حاضر نبودی دست از دستم جدا کنی . بابایی هم برای اینکه پسر خوبی بودی یه چرخه دستی خرید که بعد بازار رفیم...
17 مرداد 1392