یه تجربه بد
شب تولد امام رضا ع تو پارک جزیره جشن گرفته بوده و استادعلیرضا افتخاری دعوت کرده بودن از اونجایی که من و بابایی ترانه هاش دوست داریم بابا اون شب زودتر از سرکار برگشت و شام درست کردم وسایلمون جمع کردیم رفتیم پارک جزیره که ارکان و آمین هم بازی کنن به خاله ها گفته بودن قرار شد بیان دنبالمون ما یه کم زودتر رفته بودیم . خلاصه اونجا بعد کلی بازی و شیطنت بابایی گفت میرم بوفه خرید کنم . ارکان هم با باباش رفت . فاصله بوفه تا جایی که نشسته بودیم هم زیاد نبود مشغول سرگرم کردن آمین بودم دیدم دیر کردن نیومدن . گفتم خوب حتما بوفه شلوغه آخه اونشب پارک خیلی خیلی شلوغ بود. بعد تقریبا نیم ساعت مجید اومد گفت مریم ارکان نیست بیا دنبالش بگرد اما من مثل اینکه دنیا رو سرم خراب شده باشه همونجا نشستم گریه میکردم مجید گفت پاشو مریم ارکان ارکان پیدا کن خودش رفت اول رفتم سراغ مامور های پارک مشخصات ارکان دادم بعد هم رفتم در ورودی -خروجی پارک از حراست خواستم اگه یه پسر بچه باین مشخصات دیدن نذارن بره بیرون بعد هم شروع کردم به دنبال ارکان با چشم گریون گشتن . خاله ها هم که داشتن میومدن پارک بهشون گفتن زود خودشون رسوندن شروع کردن به گشتن از مجید هم اصلا خبر نداشتم که کجاست .همون موقعه هم مراسم جشن تموم شده بود مردم در حال پراکنده شدن بودن تو محوطه بازی بچه ها بودم که متوصل شدم به امام رضا ( خدایا به حق این شب عزیزت تولد این معصومت بچه ام میخوام . ) خدایا خدیا خدایا ...... مجید زنگ زد گفت ارکان پیدا کرده
ای خدا شکرت .
حالا هم بابا هرچی ازش میپرسم اون شب چطور شد که ارکان گم شد . فقط همینه میگه که موقعه پول دادن به فروشنده دست ارکان رها کرده بعد تو محوطه بازی بچه ها پیداش کرده .ولی دیگه اصلا حاضر نیست در مورد این خاطره صحبت کنیم..
من هم به خطر اینکه بابایی اذیت نشه و ناراحت نشه بهش گفتم هر وقت تونستی برام همه ماجرا رو تعریف کن آخه بابایی به خطر فوت مادربزرگ ارکان خیلی ناراحت حالا این تجربه تلخ هم بیشتر ناراحتش کرده ..
ولی خدایا شکرت که پسرم تو اون شلوغی جمعیت پیدا کردم .
ارکان هم میگه مامان من دنبالتون میگشتم مامانی گم شد بابایی گم شد آمین گم شد شما ها کجا رفته بودید
خوبه والا ما گم شدیم ارکان مارو پیدا کرد.